ترسم از آن لحظه که یارم به تباری برسد
آغشته به نوری به دیاری برسد
آن سر زدن پر زدن لیلی بی مجنون هم
آهسته بیاید و به یارم برسد……
آریانا
ترسم از آن لحظه که یارم به تباری برسد
آغشته به نوری به دیاری برسد
آن سر زدن پر زدن لیلی بی مجنون هم
آهسته بیاید و به یارم برسد……
آریانا
گاهی بغضی می نشیند در گلوی خسته ام که یک پارچ آب خنک هم جلودارش نیست……
گاهی بغض ها و گریه ها می نشانند بغضی بر گلویی که نامردها می شکنند زود……
و گاهی حتی صدایی……
سکوتی……
جوابی……
نگاهی……
و همراهم است این بیت تا همیشه که؛
گاهی نگاهم کن که این دیوانه ناگاه به آغوش خیال تو دلی نسپرده باشد
می گویند نبار باران …زمین جای قشنگی نیست ……
بارانم!ببار…!
دلم عجیب هوای قشنگی کرده است!
بوی طراوت خاک…
غربت باران…
اشک آسمان…
همه و همه……
مرا یاد خودم میندازد!…
وقتی دلم گرفته!
وقتی دوست دارم ببارم اما کجا؟!چگونه؟!با کدامین بهار؟!
فراموش کردن کار آسانی نیست…
ای که تو………………………
همه می گویند این یلداست که عزیز است…یلداست که طولانی ست…یلداست که حالی خاص دارد…
و اما……
چه کسی دانست که یلدا برای من از شب های معمولی هم معمولی تر بود……